معنی هجرت کننده

حل جدول

هجرت کننده

مهاجر


هجرت کردن

مهاجرت


هجرت سلیمان

اثری از محمود دولت آبادی

واژه پیشنهادی

فرهنگ معین

هجرت

کوچ کردن، ترک وطن، مبداء تاریخ مسلمانان که زمان هجرت پیامبر است از مکه به مدینه برابر با 622 م. [خوانش: (هِ رَ) [ع. هجره] (اِمص.)]

فرهنگ فارسی آزاد

هجرت

هِجرَت، از سرزمینی به سرزمین دیگر برای اقامت رفتن مثل هجرت رسول الله ازمکه به مدینه که در 622 میلادی واقع و مبداء تاریخ اسلامی گردید،

فرهنگ فارسی هوشیار

هجرت

(مصدر) جداشدن جدایی کردن. ‎، رحلت کردن هجرت کردن. ‎ -3 (اسم) جدایی مفارقت، رحلت مهاجرت، ترک وطن کفار وانتقال بدارالاسلام -6 ترک پیغمبراسلام مکه را وحرکت وی بسوی مدینه وآن در 16 ژوئیت سال 622 م. صورت گرفت وهمان مبدا ء تاریخ مسلمانان قرارگرفته: ((هفتصد وپنجاه وچار ازهجرت خیرالبشر مهر را جوزامکان وماه راخوشه وطن. )) (حافظ) یا هجرت اولی. مهاجرت گروهی از پیروان پیغمبر اسلام ازمکه به حبشه که براثر آزار قریش بدستور پیغمبربسال پنجم ازبعثت رسول اتفاق افتاد.


هجرت کردن

مهاجرت و کوچ کردن، ارتحال


کننده

(اسم) حفر کننده حفار: محمود بفرمود تا کننده و تیشه و بیل آوردند بر دیواری که بجانب مشرق است دری پنجمین بکندند، از جای بر آورنده در آورنده. یا کننده در خیبر. علی ‎: 4 مردی ز کننده در خیبر پرس خ اسرار کرم ز خواجه قنبر پرس خ (حافظ) (اسم) عامل سازنده انجام دهنده، فاعل: علت محدثه: کننده چیز آن بود که هستی چیز را بجای آورد.

لغت نامه دهخدا

هجرت

هجرت. [هَِ رَ] (ع اِمص) مفارقت. جدایی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). دوری. افتراق. فراق. هجر. هجران. || ترک وطن و دوری از خانمان و مفارقت یاران و دوستان. (ناظم الاطباء). جدائی از سرای و نشیمن. (السامی فی الاسامی). بریدن از وطن. بریدن از خانمان. جدایی از وطن: حرمت هجرت و وسیلت غربت را مایه و ساقه ٔآن گردانیده. (کلیله و دمنه). || رحلت. ارتحال. کوچ. مهاجرت: اگر در عاقبت کارها وهجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسر آید. (کلیله و دمنه). || (مص) گذاشتن. || جدا شدن از خانمان. (غیاث) (شمس اللغات). || در اصطلاح مسلمین، ترک وطن کفار و انتقال به دارالاسلام. (از تعریفات سید شریف جرجانی). در مقابل تَعَرﱡب که قبل از فتح مکه به دست پیغمبر به معنی مهاجرت از منطقه ٔ اسلامی مدینه به منطقه ٔ کفار قریش در مکه و نواحی بود:
آن را که کس به جای پیمبر جز او نخفت
با دشمنان صعب به هنگام هجرتش.
ناصرخسرو.
ازبهر دین ز خانه براندید مرمرا
تا با رسول حق به هجرت سوی شدم.
ناصرخسرو.
این بس شرف سفر که در عالم
تاریخ ز هجرت پیمبر شد.
علی شطرنجی.
- هجرت اولی، مهاجرت عده ای از پیروان محمد پیغمبر اسلام از مکه به حبشه است که بر اثر آزار و شکنجه قریش، و به دستور پیغمبر به سال پنجم از بعثت رسول اتفاق افتاد. شماره ٔ این مهاجرین به قول طبری، هفتادودو تن و بنا به اخبار دیگر صدوبیست تن بود. برای اطلاع بیشتر رجوع به «هجرت صحابه ٔ پیغمبر به حبشه » ذیل «حبشه » شود.


هجرت کردن

هجرت کردن. [هَِ رَ ک َ دَ] (مص مرکب) مهاجرت کردن. کوچ کردن. ارتحال «: و خواهی نمود که برای طلب علم هجرت کرده ام ». (کلیله و دمنه). «نشاید که ملک.... ا ز وطن مألوف هجرت کند.» (کلیله و دمنه). «و بعد از ملک پرویز پیغمبر علیه السلام هجرت کرد از مکه به مدینه ». (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 10). || احتراز کردن. دوری کردن. (یادداشت به خط مؤلف). || امتناع کردن. اعراض کردن. روبرتافتن. نکول کردن. (یادداشت به خط مؤلف).

فرهنگ عمید

هجرت

دوری گزیدن از وطن، کوچ کردن از وطن خود و به‌جای دیگر رفتن، رفتن از شهری به ‌شهر دیگر و در آنجا وطن کردن،
مهاجرت پیامبر اسلام از مکه به مدینه، که مبدٲ تاریخ مسلمانان است،

مترادف و متضاد زبان فارسی

هجرت

ترک‌بلد، ترک‌وطن، سفر، کوچ، مفارقت، مهاجرت، رحلت

معادل ابجد

هجرت کننده

737

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری